[ black White ]
🤍 سیاه و سفید 🖤
part 7
+ اجوما گفت کارم داشتی !
_ بشین !
+ سمت صندلی مشکی رنگ جلوی میز بزرگ مشکیش رفتم و نشستم روش .
لپ تاپش رو بست و دستاشو رو میز گذاشت و توهم قفل کرد و با نگاه سردش بهم زل زد ...
_ ازت چیز زیادی نمیخوام و اگه اینکاری که میگم رو بکنی هم تو میتونی بری واسه خودت زندگی کنی هم به خواهرات کاری ندارم .
+ ب..باشه خب بگو چی ؟!
_ باید برام وارث بیاری !
+ چیکار کنم ؟!
_ وارث !!!
تو برام وارث میاری و بعدم بچه رو میزاری و میری و تمام !
+ ی..یعنی میگی من باید بچه بیارم و برم ؟!
_ آره !
+ ولی بچه بدون مادر بزرگ میشه !
_ نه منو نامزدم بزرگش میکنیم که به زودی باهاش ازدواج میکنم .
+ تو خودت زن داری پس چرا از اون نمیخوای بچه داشته باشی !؟ حداقل اون دختر هم ناراحت نمیشه !!
_ هه دختر ... اهمممم یعنی چیزه به تو ربطی نداره بچه رو بیار و برو کار سختیه ؟!
+ ن..نه باشه ...
بغضم گرفته بود برام خیلی درد داشت که قراره از مردی بچه داشته باشم که خودش زن داره و مهمتر حداقل نمیتونم قبل مرگم بچم رو ببینم و مهمتر وقتی بمیرم بچم معلوم نیست چجوری بزرگ بشه قلبم درد گرفته بود از جام بلند شدم و رفتم سمت در ...
_ بهت اجازه دادم بری ؟؟ ( اخم )
+ فقط میخواستم سریع ازش دور بشم تا جلوش گریه نکنم .
فقط سرجام ایستادم و دستامو تو هم قفل کردم و سرمو انداختم پایین ...
_ تا یک ساعت دیگه خانوادم با نامزدم میان اینجا لباسات خوبه پس آماده باش .
+ ( سرشو تکون داد )
_ سرتو بگیر بالا !
+ لطفا دست از سرم بردار ! ( بغض )
درو باز کردم و رفتم بیرون دویدم اتاقم و درو قفل کردم و سرمو کوبیدم تو بالشت و زدم زیر گریه ...
+ مامان ! هقق مگه نگفتی سرنوشت بدی برام رقم نخورده ؟
اگه قراره اینجوری پیش بره که من یه روزم تو این جهنم دووم نمیارمممم هقق ( گریه شدید )
* یک ۴۰ دقیقه ای ا.ت اشک میریخت ...
اجوما در زد و ا.ت از جاش پاشد و سعی کرد صداش رو که گرفته بود درست کنه و گفت :
+ بله اجوما ؟
آجوما : ا.ت زودباش درو باز کن ! ( خوشحال )
+ نمیشه از همینجا بگی ؟!
آجوما : نه باید ببینی !
+ اشکامو پاک کردم ولی بازم پف چشمام تابلو بود درو باز کردم که اجوما لبخندش محو شد .
اجوما: تو گریه کردی ؟!
+ نه آجوما لطفا کارتو بگو !
اجوما اومد داخل و درو بست به با ناراحتی و نگرانی بهم نگاه کرد که دلیلش رو فهمید ...
اجوما: بیا بغلم دخترم !
+ اجوما بغلم کرد و منم دوباره اشکام ریزش کرد ...
آجوما : میدونم دخترم سخته !
part 7
+ اجوما گفت کارم داشتی !
_ بشین !
+ سمت صندلی مشکی رنگ جلوی میز بزرگ مشکیش رفتم و نشستم روش .
لپ تاپش رو بست و دستاشو رو میز گذاشت و توهم قفل کرد و با نگاه سردش بهم زل زد ...
_ ازت چیز زیادی نمیخوام و اگه اینکاری که میگم رو بکنی هم تو میتونی بری واسه خودت زندگی کنی هم به خواهرات کاری ندارم .
+ ب..باشه خب بگو چی ؟!
_ باید برام وارث بیاری !
+ چیکار کنم ؟!
_ وارث !!!
تو برام وارث میاری و بعدم بچه رو میزاری و میری و تمام !
+ ی..یعنی میگی من باید بچه بیارم و برم ؟!
_ آره !
+ ولی بچه بدون مادر بزرگ میشه !
_ نه منو نامزدم بزرگش میکنیم که به زودی باهاش ازدواج میکنم .
+ تو خودت زن داری پس چرا از اون نمیخوای بچه داشته باشی !؟ حداقل اون دختر هم ناراحت نمیشه !!
_ هه دختر ... اهمممم یعنی چیزه به تو ربطی نداره بچه رو بیار و برو کار سختیه ؟!
+ ن..نه باشه ...
بغضم گرفته بود برام خیلی درد داشت که قراره از مردی بچه داشته باشم که خودش زن داره و مهمتر حداقل نمیتونم قبل مرگم بچم رو ببینم و مهمتر وقتی بمیرم بچم معلوم نیست چجوری بزرگ بشه قلبم درد گرفته بود از جام بلند شدم و رفتم سمت در ...
_ بهت اجازه دادم بری ؟؟ ( اخم )
+ فقط میخواستم سریع ازش دور بشم تا جلوش گریه نکنم .
فقط سرجام ایستادم و دستامو تو هم قفل کردم و سرمو انداختم پایین ...
_ تا یک ساعت دیگه خانوادم با نامزدم میان اینجا لباسات خوبه پس آماده باش .
+ ( سرشو تکون داد )
_ سرتو بگیر بالا !
+ لطفا دست از سرم بردار ! ( بغض )
درو باز کردم و رفتم بیرون دویدم اتاقم و درو قفل کردم و سرمو کوبیدم تو بالشت و زدم زیر گریه ...
+ مامان ! هقق مگه نگفتی سرنوشت بدی برام رقم نخورده ؟
اگه قراره اینجوری پیش بره که من یه روزم تو این جهنم دووم نمیارمممم هقق ( گریه شدید )
* یک ۴۰ دقیقه ای ا.ت اشک میریخت ...
اجوما در زد و ا.ت از جاش پاشد و سعی کرد صداش رو که گرفته بود درست کنه و گفت :
+ بله اجوما ؟
آجوما : ا.ت زودباش درو باز کن ! ( خوشحال )
+ نمیشه از همینجا بگی ؟!
آجوما : نه باید ببینی !
+ اشکامو پاک کردم ولی بازم پف چشمام تابلو بود درو باز کردم که اجوما لبخندش محو شد .
اجوما: تو گریه کردی ؟!
+ نه آجوما لطفا کارتو بگو !
اجوما اومد داخل و درو بست به با ناراحتی و نگرانی بهم نگاه کرد که دلیلش رو فهمید ...
اجوما: بیا بغلم دخترم !
+ اجوما بغلم کرد و منم دوباره اشکام ریزش کرد ...
آجوما : میدونم دخترم سخته !
۷۶۶
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.